وبلاگ پناه آخرم است،‌ شب هایی که تنها شده م، کسی را ندارم که دلداری م بدهد و کسی را ندارم که دلداری بدهم، خودم را در وبلاگم دلداری میدهم.

داشتم فکر میکردم کاش روی گردنم کبودی هایی بود، به شکل گردنبند تقریبا، اگر چنین بود برای پوشاندن آن تلاشی نمیکردم، شاید حتی یک لباس آبی میپوشیدم که به آن بیاید. بعد با خوشحالی دستت را بیشتر فشار میدادم و بلند تر می خندیدم. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها